خاطرات شنیدنی شهید امیر عباسی
بیست و یکم آبان 1344، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمد، رستوران دار بود و مادرش، زهرا نام داشت. تا دوم متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند. دانش آموزی بسیار درسخوان و مودب بود و اخلاق و منش وی در مدرسه زبانزد خاص و عام بود. مادرش را بسیار دوست داشت و در حد پرستیدن به او احترام می گذاشت. اهل مطالعه کتاب های اعتقادی و مذهبی بود و ساعات بسیاری را به مطالعه کتاب می گذراند. در زمان پیروزی انقلاب اسلامی ایران با این که سن بسیار کمی داشت و حدودا 13 ساله بود ، در تظاهرات های مردمی شرکت می نمود. پس از امتحانات پایان سال تحصیلی دوم متوسطه به جبهه های حق علیه باطل شتافت ، تا بتواند به آرزوی اصلی اش یعنی شهادت در راه خدا برسد. در فروردین ماه سال 1363 به عنوان معاونت گروهان والعادیات تیپ سیدالشهداء در عملیات خیبر شرکت نمود و به شهادت رسید و پیکر وی در منطقه جای ماند و همچنان جاویدالاثر است.
برای مشاهده پروفایل بسیجی شهید امیر عباسی کلیک کنید
خواب امام حسین علیه السلام
مادر شهید امیر عباسی می گوید: امیر شاگرد بسیار شایسته و مؤدبی بود به طوریکه معلمان آن زمان به امیر می گفتند که تو پسر نیک کردار و نیک پنداری هستی و به این نام او را می شناختند. زمانی که امیر به دنیا نیامده بود شبی امام حسین (ع) را در خواب دیدم که شاخه گلی به من داد و گل مدتی در دست من بود و پس از مدتی دوباره گل را از من گرفت همیشه این خاطره در ذهن من بود تا آنکه تعبیر آن را در شهادت امیر بدست آوردم.
بچه های بسیجی را می اندازید جلو
برادر محمد کشانی می گویند: امیر عباسی از دوستان بزرگوار سپاهی پایگاه بودند او گاهی اوقات به شوخی به ما می گفت که شما پاسدارها همیشه می روید و بچه های بسیجی را می اندازید جلو و خودتان شهید نمی شوید. یادم هست عملیات والفجر 2 بود ، قبل از عملیات در منطقه پنجوین در چادر بودم که امیر عباسی آمد ، او در آن زمان معاون گروهان بود و داشت بچه ها را می برد برای ورزش و برنامه صبحگاه ، من صدایش کردم و پس از حال و احوال پرسی گفتم چه خبر امیر؟ گفت می خواهیم بچه ها را ببریم و نرمش بدهیم. گفتم حالا تو رئیسی یا من؟ تو داری بچه ها را می بری شهید کنی یا من؟ امیر با با لبخندی جواب من را داد و گفت نوبت من هم خواهد رسید. بعد از عملیات خیبر خبر شهادت و مفقودالاثری امیر آمد.
متانت خاص امیر
امیر عباسی متانت و طمانینه خاصی داشت. یک بار ما ندیدیم که ایشان قهقهه بزند یا صدای خنده اش بلند شود. او همیشه تبسم خاصی به لب داشت. روزی در مسجد امام جماعت نیامده بود من که می دانستم امیر پاسدار یا طلبه است ، رو به امیر کرده و گفتم: امیر جان برو و در محراب نماز بخوان او قبول نکرد و گفت: من هنوز لیاقت این کار را ندارم. آخرین باری که امیر را دیدیم اواخر سال 1362 بود یعنی دو یا سه روز مانده به نوروز سال 1363 که امیر آمده بود مسجد و خواهرزاده اش را نیز به همراه آورده بود مسجد. بعد از نماز دیدم دست و پاهایش را حنا زده بود. آخر همان شب اعزام شدند به جبهه و در ابتدای سال 1363 در منطقه طلائیه به شهادت رسید.
توجه ویژه به نماز
امیر وقتی در نماز جماعت شرکت می کرد از امام جماعت همیشه عقب می ماند چرا که به عمق نماز توجه می کرد و به خاطر آن عشقی که به خدا داشت در نمازهایش اشکش در می آمد. زیرا خدای خودش را در نماز می دید و هیچ وقت نمازها خواندن های امیر عباسی را فراموش نمی کنیم. در دعای توسلی که برگزار می شد یا در دعاهای کمیل و یا زیارت عاشورا او واقعاً خدای خودش را می دید و واقعاً ارتباط معنوی خاصی به تمام شهدا بالاخص شهید امیر عباسی دست می داد. در تمام دعاها یادی از امیر عباسی می شود و این تنها به خاطر اخلاص بالای این عزیز می باشد.
آکواریوم ماهی
امیر یک روز دست ما را گرفت و به زور برد منزلشان. آن روز مادر امیر برای انجام کاری به بیرون از منزل رفته بود. امیر آکواریومی داشت که ماهی های مولی و کرپی و … را در آن نگهداری می کرد. نمی دانید چه عشقی به آن ماهی ها نشان می داد. او همیشه می گفت من خدای خودم را در این ماهی های کوچک و رنگارنگ می بینم و از آفرینش آن ها درس می گیرم. گاهی اوقات به نظاره ماهی های آکواریوم کوچکش می نشست.
شب قبل از اعزام آخر
آخرین باری که می خواست به جبهه اعزام شود شبش به پایگاه آمد و نشست با بچه ها و خوش و بش زیادی کرد. با اینکه علاقه بسیار زیادی به پدر و مادرش داشت ، جوری که برای همه این علاقه مشهود بود ؛ شب آخر را در عوض اینکه به منزل برود و پیش پدر و مادر باشد تا او را سیر ببینند ، لیکن بسیج پایگاه را ترجیح داده و شب را در پایگاه تا به صبح در کنار بسیجیان آرمید و چه صحبت هایی که در آن شب تاریخی بین ما رد و بدل نشد و از هر جایی گفتیم و شنیدیم. از شهادت ها و رشادت ها بحث ها کردیم تا صبح به نماز صبح پرداخته و آخرین نماز امیر در پایگاه چه شیرین بود و پس از نماز به جلوی درب مسجد آمده و خداحافظی کردیم. امیر چند قدمی به سوی منزلش برداشت و با یک نگاه عمیق به ما فهماند که این خداحافظی آخر است و حیف که ما این لحظات تاریخی را نتوانستیم ثبت کنیم و تنها خاطره آن در ذهن ما نقش بسته است.
جایگاه در بهشت زهرا(س)
روزی از روزها من با شهید امیر عباسی و شهید حسین دهرویه و برادر مجید فرج پور به بهشت زهرا رفتیم و امیر چوبی برداشته و بر روی زمین خطوطی رسم نموده و می گفت جایگاه فلانی اینجاست و ما نیز متقابلا چوبی برداشته و به شوخی خطوطی بر روی زمین کشیده و جایگاه امیر را در آن منطقه رسم می کردیم و اکنون امیر عزیز فرسنگها دور از خانه و کاشانه و آن خطوط رسم شده در بهشت زهرا در بیابان های جنوب ایران در منطقه طلائیه خفته است و ما اندر خم کوچه ای بن بست در این زمانه وانفسا را سپری می کنیم.
خواب مادر بعد از شهادت امیر
خواب دیدم رفته ام کربلا و بعد رفتم سوریه و یک آقایی بود بلند قد و ته ریشی هم داشت و بعد من از آن آقا پرسیدم من جایگاه امیر را می خواهم ببینم و او یک دستش به سینه اش بود و یک دستش به سمت درب آشپزخانه و اشاره کرد که جایگاه امیر آنجاست و دیدم که باغ سرسبزی بود که من تا به حال ندیده بودم و دیدم که آب های زیادی در آنجا روان است و من هر چه بگویم کم گفته ام و آن آقا گفت که جایگاه امیر تو، اینجاست و شما باور نمی کنید که چقدر زیبا بود.
پیرزن ناراحتم نکن
تا بخواهید با من و مادر و خواهرش خوب بود و بسیار با ادب بود و بزرگترین حرفی که به مادرش می زد این بود که پیرزن ناراحتم نکن. یک روز آمدم منزل و دیدم دو نفر به جز امیر در خانه بودند و با امیر سه نفر می شدند و یکی از آنها روحانی بود و هر سه نفرشان عبا داشتند و داشتند نماز و قرآن می خواندند و طالبی هم که ما از ده آورده بودیم آورده و خوردند. به من گفت که راضی باش ها و من هم گفتم که راضی هستم.
نامه ای از بهبهان
بعد از شهادت امیر ، شخصی بهبهانی نامه ای نوشت و گفت: یکی از روزها که در جبهه نوبت پست و نگهبانی من بود ، حسابی خوابم گرفته بود. آمدم و به امیر گفتم من خیلی خوابم می آید ، جایت را به من بده تا بخوابم ، او پذیرفت و من ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم خواستم امیر را برای جابجایی شیفت صدا کنم اما نتوانستم پیدایش کنم. کمی گشتم تا توانستم امیر را پیدا کنم ، دیدم امیر در بیابان در درون چاله ای به نماز ایستاده و گریه و زاری می کند و با معبود خودش عمیقا در مناجات است.
فقط نماز امیر قبول است!
ما حدود 20 تا 25 کارگر داشتیم و در چلو کبابی کار می کردم و یک کارگری بود چاق و چله و نماز خوان هم بود، اما همیشه به من می گفت: نماز امیر یک چیز دیگه ای هست و نماز امیر مورد قبول است و گاهی اوقات امیر آمده و به طبقه بالای چلوکبابی رفته و نماز همراه با گریه می خواند و کارگرها که می دیدند، می گفتند: فقط نماز امیر مورد قبول است. من به امیر می گفتم تو شاگرد خوبی هستی پس بیا و درست را بخوان و کمتر به مسجد برو. امیر می گفت: تو فقط از من قبولی بخواه و واقعاً هم قبول می شد.
شرکت در راهپیمایی
امیر همیشه در راهپیمایی ها شرکت می کرد. یکبار هم من در راهپیمایی شرکت کرده و به میدان قزوین و از آنجا به انقلاب و میدان آزادی رفته و برگشتم و امیر هم یک پرچمی در دست گرفته و در راهپیمایی شرکت نموده بود. یک روز زن آقای شعبانی گفت: بدو امیر تو را کشتند و من که تازه از راهپیمایی برگشته بودم سریع به خیابان ابوذر رفتم و دیدم تیراندازی می کنند و امیر هم این طرف و آن طرف می دود. من جلو رفتم و گفتم که به من شلیک کنید چرا به بچه ها شلیک می کنید و آن سرباز گفت: ببین مادر بچه ات چه کار می کند و من دست امیر را گرفتم و به خانه برگشتم.
اگر بروی ضد انقلاب می شوم
من به امیر گفتم که اگر تو به جبهه بروی و شهید بشوی ، من ضد انقلابی صحبت می کنم و چه و چه می کنم ها؟! امیر گفت: که نه، تو این چنین نمی کنی و من هم میروم و مفقودالاثر می شوم و من به او گفتم شوخی می کنم و تو سعی کن رضایت پدر و مادر را به دست آوری و من خودم در راهپیمایی ها شرکت کرده و انقلاب را دوست دارم . امیر گفت: رضایت پدر و مادر با من، فقط شما کاری کنید که ادامه دهنده راه شهیدان باشید.
علاقه به شهید اسماعیل قاسم زاده
امیر خیلی به شهید اسماعیل قاسم زاده علاقه داشت و عکس او را گرفته و به من می گفت: شما دلتان می آید من ادامه دهنده راه شهدا نباشم. من هیچ وقت نمی توانم بی تفاوت باشم و احساس می کنم هر وقت یک نفر شهید می شود باید یک نفر جای او را پر کند و به راستی امیر جای شهید قاسم زاده را پر کرده بود.
خبر شهادت در پایگاه ابوذر
روزی از پایگاه ابوذر آمدند و گفتند با شما کار داریم و من به پایگاه ابوذر رفتم و آنها شوخی کرده و می خندیدند. تا آنکه یک نفر آمد و یک پا داشت و به من گفت: آقا کسی که این لباس را تن می کند باید فکر هیچ چیزی را نکند، دست ندارم و پا ندارم اینها را باید بگذارد کنار و جوک گفته و می خندید و یک پرونده ای را به دیگری پشت میز داد و او گفت: آقا پسر شما شهید شده و جنازه اش هم جا مانده و در عملیات بعدی جنازه اش را می آوریم و من گریه کردم و به خانه آمدم و برادرش را خبر کردم و گفتم میوه بگیرد تا مراسم بگیریم و مادرش هم فهمید و گریه و زاری کرد و مراسم با شکوهی در تهران و دهکده مان نزدیک سد کرج گرفتیم. از طرف بنیاد شهید برنج و روغن داده و پولش را هم دولتی گرفتند، چون در آن موقع وضعیت ارزاق خوب نبود.
یادگاری های لحظه شهادت
امیر در هنگام شهادت مبلغ هفتصد تومان پول در جیبش بود که هنوز هم ما آن را نگهداشته ایم و قرآن و دعای جیبی آغشته به خونش هنوز در دست ما است و آن شبی هم که شهید شده در گروهان والعادیات از تیپ سیدالشهدا(u) و با لباس سپاهی بوده است.
منبع : https://daroshohada17.ir/khaterat-shahid-amir-abbasi/